سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خود را از اندیشه ای که مایه فزونی حکمتت گردد و عبرتی که مایه حفظ تو شود، تهی مدار . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :0
کل بازدید :9605
تعداد کل یاداشته ها : 16
103/8/21
12:41 ص

پسر از پشت به هیکل مرد خیره شده بود و لباس و اندام او را از نظر می‌گذراند. مو و ریش پر پشت او، همین‌طور لباس گل و گشادی که به تن داشت تصویر غریبی در ذهن پسر ایجاد کرده بود. توی خیالات خودش آن‌چه گذشته بود را از سر می‌گذراند و سعی می‌کرد بین آن‌چه از قصه‌ها و افسانه‌ها درباره‌ی سیاگالش شنیده با مردی که حالا در روبروی خودش داشت نقاط مشترکی پیدا کند. به این‌چیزها فکر می‌کرد که مرد بی‌اینکه بایستد یا به او نگاه کند گفت:
«
اومده بودی چی شکار کنی؟»
پسر از خیالات خودش بیرون پرید و با من و من گفت:
«
نمی‌دونم. هرچی که گیر بیاد
این آخرین صحبتی بود که بین آن‌ها رد و بدل شد. مرد همان‌طور که فانوس را بالا گرفته بود و تفنگ پسر و چوب‌دست خودش را سبک توی دست‌ش داشت قدم‌های بلند برمی‌داشت و مطمئن پایش را روی زمین فرود می‌آورد.
از پشت درخت‌ها کم‌کم کلبه‌ی چوبی و پرچین‌های بزرگی به چشم آمد. مرد در کلبه را با فشار دست باز کرد و در سکوت پا توی آن گذاشت.
مرد گفت: «امشبو این‌جا بخواب. اون گوشه جاتو می‌ندازم و فردا راه می‌افتی و می‌ری.» با دست گوشه‌ی اتاق را نشان داد. جایی که خلوت‌تر از باقی اتاق به نظر می‌آمد. فانوس را به میخ دیوار گیراند و فتیله فانوس دیگری را بالا کشید و روی میز گذاشت. گفت: «چیزی می‌خوری؟ هان؟ گرسنه‌ت که نیست؟»
پسر که دنبال جایی برای نشستن بود و همین‌که چهارپایه‌یی پیدا کرد گفت:
«
ممنون. با خودم غذا آوردم
و تا دست جنباند تا از کوله غذا و خوراکی خودش را نشان بدهد متوجه شد که چیزی به غیر از خودش همراه‌ش نیست. زیر لب گفت:
«
مثل این‌که گم شده. شاید تو جنگل افتاده باشه
مرد گفت: «خیلی خب. باشه. بذار ببینم چی پیدا می‌شه بدم بخوری»
روشنایی اتاق از نور دو فانوسی بود که در اتاق پت‌پت می‌زدند. از پنجره‌ی کلبه سیاهی‌های درختان بیرون همین‌طور تصویر مات گوشه‌ی مقابل اتاق انگار که در آینه‌ی پنجره آویزان شده باشد به چشم می‌آمد. تمام کلبه از چوب‌ درختان جنگلی ساخته شده بود. روی دیوار چوبی میخ و بستی وجود داشت که از آن لباس گالشی و جلیقه‌ی سیاه و کلاه نمدی چرکی آویزان بود. مرد از کلبه بیرون رفت و با یک کوزه سفالی سیاه و بقچه‌ی گل‌دار کوچک برگشت. پیش پای پسر بقچه را روی زمین گذاشت، از آن نان فتیری بیرون کشید و از کوزه سفیدی شیر را توی کاسه ریخت. گفت:
«
بخور»
سفیدی شیر توی خاکستری‌های کاسه، زیرِ نورِ فانوس جلوه‌ی خاصی داشت. پسر لحظه‌یی به درهم غلتیدن شیر توی کاسه خیره ماند. کاسه را با دو دست بلند کرد و بالا کشید. گفت:
«
آقا شما این‌جا تنهایین؟ منظورم اینه که توی این جنگل نمی‌ترسین؟ آخه این اطراف خونه یا دهی به چشم‌م نیومد. دوری از آدم‌ها اون‌هم توی جنگل جدن باید ترس‌ناک باشه
مرد فانوس را از روی دیوار برداشت و بی‌اعتنا به حرف پسر آن‌ را روی میز گذاشت. چاقوی فلزی را برداشت و به تن یک تکه چوب دراز و باریک کشید. خرده‌های چوب به اطراف می‌پریدند. پسر همان‌طور که تکه‌یی از نان را پایین می‌داد و حرکات مرد را دنبال می‌کرد دوباره پرسید:
«
خب! حتما دلیلی داشته. آقا!؟ راسته که می‌گن این اطراف سیاگالش از حیوونا مراقبت می‌کنه؟»
مرد جوابی نداد. پسر گفت:
«
آخه شما، وسط جنگل، تک و تنها! حتما یه چیزی هست. هم‌سن و سال‌های شما الان چهار-پنج‌تا بچه دور و برشونه. اون‌وقت شما وسط جنگل تک و تنها زنده‌گی می‌کنین
کمی کاسه‌ را توی دست‌ش تکان داد. شیر دوباره به جنب و جوش افتاد و برهم غلتید. از این‌که می‌دید مرد پیِ حرف‌های او را نمی‌گیرد و به او جوابی نمی‌دهد احساس دل‌گیری نمی‌کرد. حالا احساس سبکی می‌کرد. دل‌ش می‌خواست برای همیشه در همان حال بماند و همان‌طور که روی چهارپایه در حال شیرخوردن است زنده‌گی کند. گفت:
«
آقا شما گاو و گوسفند هم دارین؛ نه؟
مرد سرش را پایین انداخته و مشغول درست کردن کاسه‌ از تکه‌یی چوب جنگلی بود. زیر لب طوری که انگار با خودش حرف می‌زند گفت:
«
هفت سر گاو ماده داشتم و یه گاو نر تخمی. اما...»
بعد طوری که انگار تازه متوجه‌ی سوال پسر شده باشد گفت:
«
این چیزها چه دردی از تو دوا می‌کنه؟ غذاتو بخور و بگیر بخواب»
پسر گفت: «آقا! می‌گن تو جنگل‌ها یه کسی هست که مواظب حیووناته و نمی‌ذاره کسی به‌شون آسیب برسونه. راسته؟ می‌گن وقتی گاوی گوسفندی از گله جا بمونه یا تو برف و بوران توی جنگل گم بشه اون به دادشون می‌رسه»
مرد چوبی را که در دست داشت مدام برانداز می‌کرد و با دقت از قسمت‌های به‌خصوصی تکه‌تکه‌ خرده‌های چوب را جدا می‌کرد. انگار خاطره‌ی دوری را از لای چوب‌ها بیرون می‌کشید. یا قصد داشت به شیوه‌ی خود رمزی را روی چوب حکاکی کند. سرش پایین افتاده و رد نگاه‌ش بی‌این‌که به چیزی بربخورد از زمین می‌گذشت و در اعماق زمین سرگردان رها می‌شد»
پسر گفت: «می‌گن اسم اون سیاگالشه. آقا! شما تا حالا اسم اون به گوش‌تون خورده؟»
بعد همین‌طور که داشت سوال بعدی خودش را توی ذهن‌ش بالا و پایین می‌کرد دل به دریا زد و پرسید:
«
آقا شما حتما باید سیاگالش باشید. نه؟»
مرد دست از کار کشید. چاقو و تکه چوب هنوز توی دست‌ش بودند. انگار حرف پسر او را از دورها به حالا پرتاب کرده باشند گفت:
«
تو پیش خودت چه خیالی کرد جوون؟. نکنه فکر می‌کنی راستی راستی کسی به اسم سیاگالش وجود داره؟ هان؟»
پسر گفت: «خب من خودم شنیدم. اصلا همه می‌گن. هرجا می‌ری اگه طرف‌ت اهل حرف زدن باشه حتما از تو داستان‌ها و افسانه‌هایی می‌گه»
مرد با عصبانیت پرید میان حرف پسر:  «باز که می‌گی تو! من نه سیاگالش‌ام و نه اونو می‌شناسم. اون چیزایی که شنیدی فقط قصه بودند. تو چه‌طور باورت می‌شه که ممکنه کسی به اسم اون وجود داشته باشه؟»
پسر گفت: «یعنی می‌خوای بگی چون من نتونستم شکار کنم و مشکلی برای حیوونات‌ت ایجاد نکردم نمی‌خوای از برنج جادویی و کلپرت به من بدی؟ یعنی اون دیگِ کوچیکی که اندازه‌ی نصف تخم‌مرغه تو خونه‌ی تو نیست؟ آقا من همه‌چیزو می‌دونم. من فقط اومدم ازت یه مشت برنج بگیرم و برگردم»
مرد نیم‌خیز شد، از عصبانیت دست‌ش را روی پای‌ش کوبید:
«
تو اصلا حالی‌ت نیست. هیچ سیاگالشی وجود نداره. اصلا هیچ‌وقت وجود نداشته. اگر هم وجود داشته تا الان هفت‌تا کفن پوسونده. اینا قصه‌ی یه مشت آدم قصه‌پرداز و خیال‌پردازه. این‌قدر همه -هرکس که دست‌ش رسید- توی این قصه‌ها دست بردن که سخت می‌شه راستو از دروغ تشخیص داد. حالا هم یه مشت دروغ و خیال‌پردازی باقی مونده که هیچ‌کس‌و به هیچ‌جا نمی‌رسونه. هه؟! سیاگالش
پسر آرام گفت: «اگه قرار بشه همچین قصه‌ی دروغی گفته بشه چه نفعی به حال من و تو می‌تونه داشته باشه؟»
مرد به چشم پسر خیره شد؛ پوزخندی زد و گفت: «ای‌کاش همه قصه‌هارو دوست داشتند. همه به جای این‌که به فکر خوابِ بعد از قصه باشند به منظور قصه‌گو فکر می‌کردند دنیا بهشت می‌شد. می‌دونی؟ همه‌ش هم تقصیر مردم نیست. این قصه‌گو‌ها هم مقصرند. وقتی به جای صدتا افسانه و قصه‌ی جورواجور فقط یه افسانه‌رو به خورد مردم بدن فکر می‌کنی چی می‌شه؟ وقتی به همه بگن که با خرافات و افسانه‌ها بجنگن و اونارو دور بریزند و به جاش قصه‌ی جدیدو گوش کنند فکر می‌کنی کسی قصه‌ی اونارو باور می‌کنه؟»
پسر گفت: «اگه قرار باشه هیچ‌وقت هیچ سیاگالشی وجود نداشته باشه پس تکلیف اون دونه‌های برنج که هیج‌وقت تموم نمی‌شدند و کلپر و رونق و خوشی چی‌ می‌شه؟ آقا من نیومدم که این‌حرفارو بهم بزنین. من اومدم پی...»
مرد با عصبانیت میان حرف پسر پرید:
«
چرا هرچی من می‌گم تو حرف خودتو تکرار می‌کنی؟ بهت که گفتم نصفِ بیش‌تر اون افسانه‌ها دروغه و دروغ‌ش هیچ نفعی به حال هیشکی نداره. اما اون نصف دیگه‌شو ای‌کاش مردم باور می‌کردند. می‌دونی منظورم کدومه؟ منظورم جلوِ شکارو گرفتنه. دیگه حداقل یه شکارچی حرومزاده باید اینو بدونه که به گوزن ماده‌ی حامله شلیک نکنه. این‌قدر که باید بفهمه. نه؟ تو اون قصه‌هایی که تو شنیدی همیشه کسی بوده مواظب گوزن‌ها و حیوونات باشه. همیشه بوده. خب. یه نفر آدم از خدا بی‌خبر، مثل تو نصف شبی هوس می‌کنه همچین چیزی‌رو امتحان کنه. تفنگ‌شو برمی‌داره و می‌زنه به دل جنگل... بنگ! تیر می‌ندازه تو سیاهی و صدای ماغ گوزن بلند می‌شه. خودشو به گوزن می‌رسونه و کارشو می‌سازه و بعد هرچی بالا سر لش اون منتظر می‌مونه خبری از سیاگالش نمی‌شه. می‌دونی یعنی چی؟ یعنی این‌که پیش خودش فکر می‌کنه اصلا سیاگالش وجود نداره یا اصلا مرده و هفت‌کفن پوسونده؛ یا بدتر ممکنه فکر کنه کار شکار اون مورد پسند اون قرار گرفته و کاری به کارش نداره. این می‌شه که درست موقع بارداری گوزن‌ها هم دست از شکار بر نمی‌داره و دونه دونه‌ی اون زبون‌بسته‌ها رو می‌کشه
پسر کاسه‌ی شیر را بالا برد و آخرین جرعه‌ی شیر را فرو داد:
«
آقا شکاربان‌ها. الان اون‌ها دارن همچین کاری‌و می‌کنند. نمی‌ذارند کسی اضافه شکار کنه
مرد با نیش‌‌خند گفت:
«
شکارِ اضافه؟ هه! دیگه چیز اضافه‌یی وجود نداره. اون چندتا گوزن بیچاره‌یی هم که زنده موندن از خوش‌شانسی و چابکی خودشون بوده. اگه قرار بود شکاربونا جلو شکارچی‌هارو بگیرند خیلی وقت پیش باید این‌کارو می‌کردند و کارشون به ثمر می‌نشست. این افسانه‌ها به خاطر این بود که مردم بدونن کسی هست که مواظب حیوونات باشه و طرف اونارو بگیره. به خاطر این بود که بدونن اگه واسه خوشی تیر می‌ندازن و حیوونی رو می‌کشن سیاگالشی هست که خِرشونو بگیره. واسه این‌ بوده که اگه از کشت و کشتار احساس گناه نمی‌کنند؛ دست‌ِ کم از اون بترسند. فقط برای ترس از سیاگالش بوده. اما حالا این‌قدر قصه‌های مختلف و بی‌ارزش توی هم پیچیدند که اصلا معلوم نیست سیاگالش کی‌بوده و چی می‌خواسته
مرد چاقوی کوچک خودش را دوباره روی تن چوب فشار داد. انگار با کندن هر تکه از چوب و ساختن پیاله تکه‌یی از خاطرات بد را می‌کند و به دور می‌انداخت. گفت:
«
وقتی افسانه‌ها و داستان‌ها نمی‌تونن جلوِ کارهای بد مردمو بگیرند انتظار داری قانون بتونه همچین کاری بکنه؟»
پسر گفت: «آخرش که چی؟ یه جایی یه نفر باید جلو این‌کارو بگیره؟ مگه نه؟»
فکر می‌کنی نگرفتن؟ طبیعت جلوِ همه‌چی وایمیسته. نگاه کن به دور و برت. این‌قدر گوزن شکار شده که دیگه چیزی باقی نمونده. این خود طبیعته که جلو این وضعیت کوتاه میاد و خودشو نابود می‌کنه. طبیعت خودشو می‌کشه. اون خودکشی می‌کنه تا از شر همه‌ی بدی‌ها خلاص بشه. ای‌کاش کسی مثل سیاگالش وجود داشت. اگه کسی مثل اون بود اوضاع جنگل و حیوونات این نبود

چشم پسر سنگین شده بود. خواب پشت چشم‌هایش این‌پا و آن‌پا می‌کرد. مرد همان‌طور چاقو به تن چوب می‌کشید. کاسه‌ی شیر توی دست‌های پسر هنوز لب به لب و پر بود. توی دل‌ش می‌گفت من که از شیر خوردم. مزه‌ی شیر هنوز زیر زبان‌ش بود. آیا هنوز شیر را نخورده بود؟ به بقچه‌ی زیر پایش، به فانوس‌ها بعد به تراشه‌های زیر دست مرد خیره شد. چه مدت گذشته بود؟ آیا آن سوال‌ها و جواب‌ها هنوز اتفاق نیفتاده بود؟ یا تمام شنیدنی‌ها را شنیده بود و کاسه‌ی شیرش بی‌هیچ دلیلی دوباره لب‌ریز شده بود؟ شاید پر کردن دوباره‌ی کاسه‌ی شیر را به خاطر نمی‌آورد. خواست زبان باز کند و از مرد بپرسد. به مرد که نگاه کرد تصویر محو مرد جلو چشم‌هایش پر رنگ‌تر شد. مرد با سرِ رو به پایین، کنار میزی چوبی، چاقو به دست تکه چوبی را خط می‌انداخت. نور زرد فانوس اتاق را روشن کرده و بوی خیس چوب‌ به مشام می‌رسید.

درِ دکان قهوه‌خانه چند روزی بود که بسته مانده بود. نه کسی خبری از پسر داشت؛ نه کسی او را دیده بود. پیرمردها که جایی برای نشستن و غلیان کشیدن نداشتند جویای احوال او بودند. تا این‌که بعد از یک هفته وقتی که دام‌داری برای هی کردن گاوهایش از رودخانه می‌گذشت، تنِ بی‌جان پسر را کنار رودخانه پیدا کرد. پسر با لباس پاره و صورت زخمی دمر روی زمین افتاده؛ چشم‌هایش باز، رک‌زده، خیره به دورها و سبزه‌زارها بود. یک دست‌ش را سفت مشت کرده و تفنگ برنوی زنگ‌زده و کهنه‌یی کنار او افتاده بود. مشت پسر را که به زحمت باز کردند از داخل مشت‌ش چند دانه‌ی برنج روی زمین ریخت.

پایان


92/10/12::: 12:10 ع
نظر()